
ویکتور فن دورت و ویکتوریا دورگلات بنا به ملاحضات مالی و اجتماعی خانوادههایشان میخواهند با هم ازدواج کنند. در هنگام تمرین مراسم عروسی، ویکتور مدام خطابهای را که باید بگوید فراموش میکند. او به جنگل میرود و در حالی که خطابهاش را با خود تکرار میکند، حلقه را از شاخه درختی که مانند یک دست از زمین بیرون آمده است میگذراند. شاخه در حقیقت دست عروس مردهای است که از خاک بیرون مانده است. ماجراهای ویکتور، سرگردانیش در دنیای مردگان و عشق یک طرفه عروس مرده به او از این جا آغاز میشود.

در سال ۱۷۹۶ و در زمان اشغال کشور آلمان توسط ناپلئون، دو برادر کلاهبردار به اسامی «ويلهم گريم» و «جيکوب گريم» بين دهکده های مختلف سفر کرده و به هر دهکده که می رسند نمايشهای جادوئی به راه می اندازند. آنها ادعا می کنند که با عالم ارواح ارتباط دارند و با ترساندن مردم روستائی کسب درآمد می کنند...