
لورد فرانسه ، سال ۱۸۵۸. « برنادت سوبيرو » ( جونز ) ، دختر دهقانزادهاى است كه با اعضاى خانوادهاش در زندان شهر زندگى مىكند. يك روز « برنادت » هنگام جمع كردن هيزم ، « مريم باكره » ( دارنل ) را در غارى مىبيند. « مريم مقدس » از او مىخواهد كه كف غار را بكند تا به آب شفابخش برسد ...

ميليونرى به نام « اسميت » ( رايان ) كه حال و روز متعادلى از نظر روانى ندارد ، وارد زندگى « ليونورا » ( بل گدس ) میشود و با او ازدواج مىكند . با اين همه ، « ليونورا » متوجه مىشود كه زندگى خوشبختى با همسرش ندارد و بيشتر اوقاتش را بايد با مستخدم وفادار او ، « فرانتسى » ( بوا ) ، بگذراند .

"نیک بیانکو" هنگام سرقت جواهرات دستگیر می شود و برخلاف اصرار دادستان،از لو دادن همدستانش امتناع کرده و به زندان می رود.وقتی متوجه می شود همسر افسرده اش دست به خودکشی زده دوستان قدیمی اش را لو داده و عفو مشروط می گیرد.او دوباره ازدواج کرده،کار جدیدی پیدا می کند و یک زندگی شاد را آغاز می کند...