

موجودی اسرارآمیز و نامیرا که هیچ احساس و هویتی ندارد، به زمین فرستاده شده. با اینحال، این موجود میتواند شکل چیزهایی را که انگیزه زیادی دارند به خود بگیرد. درابتدا یک گوی است و بعد از آن یک سنگ. همینطور که دما کم میشود و برف برروی خزه مینشیند، شکل خزه را به ارث میبرد. وقتی گرگی تنها و زخمیشده بهسختی درحال راه رفتن است و درنهایت درانتظار مرگ خود به زمین میافتد، شکل آن حیوان را بهخود میگیرد. و بالاخره این موجود هوشیار شده و شروع به سفر در توندرا کرده تا زمانی که یک پسر را ملاقات میکند. این پسر بهتنهایی در شهری خالی از سکنه زندگی میکند که مدتی قبل، بزرگسالان آن شهر را برای پیداکردن بهشتی که گفته شده فراتر از دریای بیکرانِ توندرای سفید وجوددارد، ترک کردهاند. به هرحال، کار آنها برای هیچ و پوچ بوده و اکنون این پسر در وضعیت بحرانی بهسر میبرد. با گرفتن شکل این پسر، ماجراجویی بیپایانی را بهدنبال تجربهها، مکانها و افراد جدید شروع میکند.


داستان در دهه ۸۰ میلادی در شهر ساحلی لانگ ایلند اتفاق می افتد. پس از ناپدید شدن یک پسر جوان، تحقیقات برای پیدا کردن او آغاز میشود. خانواده، دوستان و پلیس محلی همگی درگیر معمای گم شدن این پسر هستند. اهالی شهر بعد از مدتی متوجه می شوند دولت، نیروهای ماورای طبیعی و یک دختر کوچک در گم شدن پسر دست داشته اند...

این داستان مومو، یک دختر دبیرستانی از خانوادهای با روحیهپردازان و همکلاسیاش اوکارون، یک فریبکار است. بعد از اینکه مومو اوکارون را از قلدری نجات داد، دو نفر شروع به صحبت کردند. با این حال، از آنجایی که مومو «به ارواح اعتقاد دارد اما بیگانگان را انکار میکند» و اوکارون «به بیگانگان اعتقاد دارد اما ارواح را انکار میکند، بحثی بین آنها پیش میآید». برای اینکه منکران متقابل یکدیگر را باور کنند، مومو به یک بیمارستان متروکه می رود که یک نقطه بشقاب پرنده است و اوکارون به یک تونل می رود که یک مکان خالی از سکنه است. در هر مکان، آنها با ماوراء الطبیعههای فراطبیعی مواجه میشوند که فراتر از درک است. در میان مشکلات، مومو قدرت پنهان خود را بیدار می کند و اوکارون قدرت یک نفرین را برای به چالش کشیدن ماوراء الطبیعه به دست می آورد! عشق سرنوشت ساز آنها نیز آغاز می شود!؟











