
روزی روزگاری دو برادر بودند که یک زن از هردوی آن ها پرستاری کرده و آن ها را بزرگ کرده بود. اولی "آزور"، پسربچه موطلایی با چشمان آبی که فرزند بانویی اشراف زده بود و دومی "آسمار"، پسربچه ای با رنگ پوست تیره و چشمانی سیاه که فرزند بانوی پرستار بود. مثل همه ی بچه های دیگه آن دو بایکدیگر جنگ و دعوا می کردند و مثل دو برادر یکدیگر را دوست می داشتند...

صفیر ژاپن برای ملاقات از سیستم تاکتیکی علیه گانگستر ها به مارسیلیس آمده اما در این هنگام گروهی از ژاپنی ها که برای یاکوزا کار می کنند او را می دزدند. مامور جوان Emilien و دوست دخترش Petra برای نجات سازی او از دست گانگسترها انتخاب می شوند. در این هنگام دنیل (راننده تاکسی) با مهارت های خود برای نجات سازی صفیر ژاپن همکاری می کند و …


داستان دربارهٔ یک گربهٔ آبی رنگ شنگول و تنبل به نام اوگی است که بیشتر وقتش را به تماشای تلویزیون و آشپزی میگذراند و تلاش میکند زندگی آرامی داشته باشد اما سه سوسک مزاحمی که در خانهٔ او زندگی میکنند تا آنجا که میتوانند او را آزار میدهند، این سوسکها که ژویی، دیدی و مارکی نام دارند (نام آنها از نام اعضای یک گروه معروف پانک راک به اسم رامونز گرفته شدهاست) بیشتر گاهها به غارت غذاهای موجود در یخچال مشغولند و همیشه از ویران کردن زندگی اوگی لذت میبرند