میرتا ۱۹ ساله بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر به همراه معشوقش رابین جان خود را از دست می دهد. او سپس به تنهایی نجات پیدا می کند و متوجه می شود که برای ادامه زندگی باید انسان های زنده را بخورد.
دوناتلا و بئاتریس در یک مرکز روانی در توسکانی زندگی میکنند. این دو هر کدام زندگیشان داستان متفاوتی دارد. پس از مدتی زندگی کردن در مرکز روانی، فرصتی برای آنها فراهم می شود تا به یک ماجراجویی بزرگ بروند، سفری که زندگیشان را برای همیشه تغییر خواهد داد...