
آلیا آلبورا به همراه جسد همسر مرحومش و پسر پنج سالهاش از کانادا به سرزمین آلبورا در ماردین میآید تا وصیت او را اجرا کند. با این حال، این ورود، نه بازگشتی دارد و نه خروجی از آلبورا. با اینکه جیهان آلبورا، رئیس قبیله آلبورا، نسبت به مبارزات آلیا بیتفاوت نیست، اما به او اجازه نمیدهد فرزندش را بردارد و برود. آلیا آلبورا در مواجهه با تاریکی گذشته، اسرار پنهان و حقیقت منطقه، خود را در جدالی بزرگ با خانواده شوهرش مییابد.

دنیز یک دختر جذاب و باهوشه. در دانشگاه با یه موسیقیدان به اسم هاکان آشنا میشه و در نگاه اول عاشق هم میشن و ازدواج میکنن و صاحب دختری به اسم اجه میشن، ولی بعدش هاکان شروع به کتک کاری میکنه و مدام دنیز رو میزنه. یک روز داد و فریاد های خونه اش با صدای شلیک بریده میشه و دنیز به اتهام قتل شوهرش راهی زندان میشه. در زندان تا به خودش میاد میبینه بین دو دسته ی دشمن قرار گرفته که هرکدوم برای افزایش قدرت خودشون میخوان دنیز رو به سمت خودشون بکشن ولی دنیز فقط به فکر دخترشه و میخواد بدون دردسر و جرم این دوره رو بگذرونه تا هرچه زودتر به اون برسه…