
نيو اورليانز. شغل «اميل فوشون» (هنريکسن)، مردي ثروتمند و آراسته، سازمان دهي تعقيب و کشتن آدم هاست. «ناتاشا» (باتلر)، دختر يکي از قربانيان او، وارد شهر مي شود تا دنبال پدرش بگردد و با ملواني بي کار به نام «چنس بودرو» (وان دام) آشنا مي شود که از او برابر تهديد اشرار دفاع مي کند و سپس در راه يافتن قاتلان پدرش ياري اش مي دهد...

«جک اسليتر» (شوارتسنگر)، مأمور ويژه، گروهي از افراد پليس را از اطراف آسمان خراشي دور مي کند و در پشت بام ساختمان با قاتلي به نام «ريپر» (نونان) که پسر کوچک او را گروگان گرفته، درگير مي شود. کمي بعد معلوم مي شود همه ي اين ماجراها در يک فيلم «آرنولد شوارتسنگر» به نام «جک اسليتر ۳» جريان داشته که در سينمايي پرت به نمايش درآمده است...

دو روبات با ظاهري انساني از زمان آينده مي آيند، يکي (شوارتسنگر) براي مراقبت از پسر بچه اي به نام «جان کانر» (فورلانگ) ـ که در آينده رهبري مبارزه ي انسان عليه کامپيوتر را به عهده خواهد گرفت ـ و ديگري «نابودگر تي هزار» (پاتريک) که بسيار پيشرفته تر است و مي تواند به هر شکلي دربيايد.

در سال ۱۹۸۴ زيردريايي اتمي شوروي موسوم به «اکتبر سرخ» به آب انداخته مي شود. فرمانده زيردريايي، «ناخدا مارکو راميوس» (کانري)، پس از کشتن افسر امنيتي زيردريايي، با هم ياري افسران ناراضي، موفق مي شود از ناوگان دريايي شوروي بگريزد. و حالا سؤال اصلي اين است که هدف «راميوس» از اين کار چيست؟