
سزار یکی از شهرهای لاتین دستور داد فرزندان خواهرزاده اش، یعنی رموس و رمولوس را به رودخانهٔ تیبر افکنند. زیرا از این می ترسید که این دو چون بزرگ شوند، وی را از تخت به زیر آورند. کودکان در نقطهٔ کم آبی از رودخانه فروافتادند و ماده گرگی آنها را نجات داد. گرگ با شیر خود ایشان را سیر میکرد تا زنده بمانند. سپس چوپانی آن دو کودک را یافت و به خانه بُرد و بزرگشان نمود. برادران که بزرگ شدند، هر دو رویای ایجاد بزرگترین تمدنی که بشر به خود دیده را داشتند اما به جان یکدیگر افتادند و...

یک نویسنده بعد از اینکه همسر و فرزندش را از دست می دهد، تصمیم می گیرد به شهر بارسلونا در اسپانیا برود تا برادر و پدر بیمارش را که چندان امیدی به بهبودی اش نیست ببیند. اما در این شهر متوجه می شود که تمام اتفاقات عجیب و غریبی که تاکنون در زندگی اش رخ داده به نوعی به ساعت ۱۱:۱۱:۱۱ در هر روز مربوط می شود و ....