

جیمز بل جوان میلیاردی است که ساکن درهی سیلیکون می باشد و از آن دسته آدم هاییست که بیکار نمی نشیند تا چیزی اتفاق بیافتد. او بیمارستانی تاسیس میکند تا با درمان بیماری های نادر در آنجا، منافع خود را بیشتر از پیش کند. او دکتر والتر والاس، یک جراح بازنشسته با گذشتهای بحث برانگیز را استخدام میکند تا به جمعی از پزشکان و مختصصان آنجا آموزش های لازم را بدهد و...


داستان این سریال که بر اساس سری فیلم های "اسلحهی مرگبار" ساخته شده در مورد مارتین ریگز یک افسر سابق نیروی دریایی است که پس از مرگ همسر و فرزندش، برای شروع یک زندگی جدید به لس آنجلس نقل مکان کرده و در ادارهی پلیس آنجا مشغول به کار می شود. همکار او مورتاگ، یک کارآگاه است که بتازگی دچار یک حملهی قلبی تقریباً مرگبار شده و به همین دلیل باید از استرس و هیجان دوری کند و...

داستان فیلم درباره پسری به نام الکساندر است که مایه ی ننگ خانواده اس است و خانواده اش هیچ برنامه ای برای شرکت در جشن تولدش ندارند. الکساندر که شدیداً دلش به حال خودش میسوزد، نیمه شب تولدش برای خود یک ظرف بستنی گردویی میریزد و آرزو میکند تا بقیه ی اعضای خانواده یک روز دردِ زندگی ای را که او خوب با آن آشنا است را تجربه کنند و...


کارآگاه نیک برکات فکر می کرد که برای کار در دایره ی جناییِ پورتلند آمادست , تا اینکه شروع به دیدن چیزهایی کرد که توضیحی براشون نداشت . و بعد از ملاقات با آخرین بازمانده ی خانوادش , نیک به رازی که در پس این وقایع هست پی می بره . نیک مثل بقیه ی آدمها نیست , اون از نوادگانِ نسلی از شکارچی هاست که به اسم “گریم” شناخته می شن. کسانی که مسوول جلوگیری از تکثیر موجوداتِ ماورالطبیعه هستن. و این گونست که داستانِ نیک آغاز می شه , در حالی که در ابتدا نسبت به این جریان بی میله ولی در حالی که مشغول کار بر روی پرونده های جنایی به همراهِ همکارش هست به جریاناتی بر می خوره که باعث می شه با دنیای این موجوداتِ انسان نما ارتباط برقرار کنه ...

جسیکا آلسون به همراه خواهرش سارا برای دیدن کنسرت کریستوفر وایلد به لس آنجلس می روند، کریستوفر خواننده بسیار خوبی است و همه برای دیدن او به لس آنجلس آمده اند. در حالی که سارا آرزوی دوست شدن با کریستوفر را دارد، جسیکا توجهی به او ندارد و تنها به اصرار خواهرش به این کنسرت آمده اما به طور اتفاقی با کریستوفر برخورد می کند و رفته رفته به هم علاقه مند می شوند. جسیکا بعد از برگشت از لس آنجلس در تلویزیون ملی مشاهده می کند که کریستوفر که فردی مشهور است به خاطر زیر سوال نرفتن خود بخاطر ارتباط با فردی معمولی دوستی خود را با او انکار کرده و ادعا بر این دارد که هرگز با او ملاقاتی نداشته...