
سال ۲۲۷۴. در جهاني ويران شده از جنگ و آلودگي، انسان ها در شهري مسقف زندگي بي بند و باري دارند و در سي سالگي به اجبار و با مراسمي مرموز به نام «تجديد» به زندگي شان خاتمه داده مي شود. «لوگان» (يورک)، يکي از گاردهاي امنيتي است که فراريان از «تجديد» را شکار مي کند و به او مأموريت داده مي شود تا در تشکيلاتي زيرزميني که مردم را به «پناهگاه» بيرون شهر فراري مي دهند، نفوذ کند.

«رابين هود» و «جان کوچولو» از سوي حکومت فاسد «پرنس جان»، ياغي شناخته مي شوند. «سر هيس»، ملازم «پرنس جان» با هيپنوتيسم، «شاه ريچارد» را روانه ي جنگ هاي صليبي کرده است. در جنگل شروود، «رابين» و «جان کوچولو» ماليات هايي را که به زور گرفته شده پس مي گيرند و پول ها را ميان مردم فقير شهر پخش مي کند...

برده ای به نام «اسپارتاکوس» به خاطر اندام ورزیده اش به عنوان گلادیاتور انتخاب می شود تا آموزش ببیند. مربی و تمامی ساکنان آن مکان که اسپارتاکوس در آن آموزش می بیند مردان خبیثی هستند که برای جان برده ها و کنیز ها ارزشی قائل نمی شوند. در این بین اسپارتاکوس با زنی آشنا می شود که کنیز است. بعد از مدتی به خاطر برخی مسائل اسپارتاکوس مربی خود را می کشد و با دیگر برده ها از مکان آموزش که مانند زندان است می گریزند...