
داستان راجع به دختری است که از کودکی آموزش دیده و برای سیا (سازمان جاسوسی آمریکا) کار می کند ولی از این شغل خسته شده و می خواهد یک زندگی عادی داشته باشد. او در یکی از ماموریت ها وانمود می کند مُرده است و با یک شخصیت جدید وارد زندگی تازه ای می شود، ولی فرار از دست "سازمان سیا" به این آسانی ها نیست و آن ها بالاخره ا او را پیدا می کنند...


دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...