
پس از نفرين خانواده ي رومانوف توسط راسپوتين ، آناستازيا ي کوچک را از مادربزرگش ملکه ماريا جدا مي کنند. آناستازيا در يک يتيم خانه بزرگ مي شود و در جواني با کساني آشنا مي شود که به اميد گرفتن جايزه اي از ملکه ي ثروتمند پير به دنبال دختري هستند که شبيه آناستازيا باشد تا او را به پاريس ببرند.

جنگ خليج فارس. در عمليات «توفان صحرا»، «ستوان ناتانيل سرلينگ» (واشينگتن)، فرمانده ي يک واحد ارتش امريکا، به خطا دستور نابودي تانکي را مي دهد که در واقع تانکي «خودي» است و عده اي از سربازان هم وطنش، از جمله يکي از دوستان صميمي اش کشته مي شوند. فشار روحي اين ماجرا، او را به نوش خواري و فروپاشي زندگي زناشويي اش مي کشاند.

«کيت» (رايان)، دختر امريکايي، باخبر مي شود که نامزدش، «چارلي» (هاتن) در سفري تجاري به پاريس دل باخته ي يک دختر فرانسوي شده است. بنابراين او خود را به پاريس مي رساند تا نامزدش را دوباره به دست بياورد. اما در عوض با يک دزد فرانسوي به نام «لوک» (کلاين) آشنا و آرام آرام به او علاقه مند مي شود...

«سام بالدوين» (هنکس) پس از مرگ همسر جوانش با پسر هشت ساله اش «جونا» (مالينجر) تنها مي ماند. او براي آغاز يک زندگي نو از شيکاگو به سياتل مي رود. از سويي «آني ريد» (رايان) يک روزنامه نگار ساکن بالتيمور، وقتي صداي «سام» را از راديو مي شنود، نديده و نشناخته، به او علاقه مند مي شود و به سياتل مي رود ...