
«روي هابز» (ردفورد)، ستاره ي جوان بيس بال، راه هاي موفقيت را يکي پس از ديگري طي مي کند، اما زماني که زني به نام «هاري يت» (هرشي) به او در اتاق هتلي سوء قصد مي کند، رؤياهايش ناکام مي ماند. پانزده سال مي گذرد و «روي» بار ديگر آفتابي مي شود و به باشگاه «شواليه هاي نيويورک» مي پيوندد.

زمان جنگهای ویتنام است. به کاپیتان «ویلارد» دستور داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ کورتز خائن را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده را پیدا کرده و بکشد. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که دچار جنون می شود. همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند. همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است...

هاوارد بيل مجري خبر شبكه تلويزيوني آمريكا مجبور به كناره گيري است. مدير اجرايي شبكه مكس شوماخر دوست صميمي هاوارد، مجبور به تحويل دادن اخبار بد است. هاوارد نيز نمي تواند قبول كند كه مقام ۲۵ سالهاش به عنوان مجري خبر را بدليل بالا بودن سن از دست بدهد. لذا در خبر بعدي كه روي آنتن مي رود به تماشاگران اعلام مي دارد كه قصد خودكشي در آخرين برنامه اش را دارد...