
«جودا رزنتال» (لندو)، چشم پزشکي که مورد احترام خانواده، دوستان و هم کارانش است، در خفا با «دولورس» (هيوستن) رابطه دارد. «دولورس» که از پنهان کاري خسته شده، تهديد مي کند که رابطه شان را بر «ميريام» (بلوم)، همسر «جودا» آشکار خواهد کرد. «جودا» نگران و دستپاچه با ترغيب برادرش که با تبهکاران در ارتباط است، به کشتن «دولورس» رضايت مي دهد.

«هانا» (فارو) که با «اليوت» (کين) ازدواج کرده، قبلا همسر «ميکي» (آلن)، بوده است. «لي» (هرشي) و «هالي» (ويست) خواهران «آنا» هستند. «اليوت» مدتي با «لي» رابطه برقرار مي کند و «هالي» به زندگي «هانا» که ظاهرا بي عيب و نقص است حسادت مي ورزد. «ميکي» نيز نگران اين است که در اثر تومور مغزي بميرد. سرانجام «هانا» و «اليوت» دوباره به هم نزديک مي شوند، «لي» با جواني آشنا مي شود و «هالي» و «ميکي» نيز يکديگر را پيدا مي کنند.

کامبوج، سال ۱۹۷۵. با ورود خمرهاي سرخ به پنوم پن، «سيدني شابرگ» (واترستن)، خبرنگار آمريکايي، و ديگر روزنامه نگاران خارجي به يک اردوگاه جنگي منتقل مي شوند و شاهد اعدام عده اي از اسيران هستند. پس از آن که «ديت پران» (نگور)، راهنما و مترجم «سيدني» خمرهاي سرخ را متقاعد مي کند تا روزنامه نگاران را رها کنند، اين عده به سفارت فرانسه پناه مي برند.