
یک جادوگر جوان به نام سامانتا با یک فانی به نام «دارن» آشنا میشود و با او ازدواج میکند. او سعی میکند که از قدرتهای جادوییش استفاده نکند و مانند سایر زنها خود کارهایش را انجام دهد. این در حالی است که خانوادهٔ جادوگرش از این وصلت راضی نبوده زیرا دارن جادوگر نیست و مدام در زندگی آن دو دخالت میکنند.

بدراک، دو ميليون سال پيش از ميلاد. «فرد فلينت استون» (گودمن) در يک معدن سنگ کار مي کند. «فرد» مدير اجرايي معدن مي شود، زندگي مرفهي به هم مي زند و کارگردان را اخراج مي کند. نارضايتي ها بالا مي گيرد و پاي پليس به ميان کشيده مي شود. اما سرانجام معلوم مي شود که همه ي توطئه ها و دردسرها زير سر سرکارگر معدن بوده است...

ویلو با جنگلی که از عمهبزرگش آلوینا به ارث برده، چه باید بکند؟ آلوینا علاوه بر جنگل، خانهای کوچک و کج و مهمتر از همه، دانش جادوگریاش را نیز برای ویلو به یادگار گذاشته است. اما آیا ویلو واقعاً حاضر است این میراث و تمام تبعات آن را بپذیرد؟ از این گذشته، او باید سه دختر را که آنها نیز موهبت جادوگری دارند، پیدا کرده و نجات دهد...







