
«فارستر» (کانري)، نويسنده اي که پس از بردن جايزه ي پوليتسر در چند دهه ي قبل ديگر کتابي ننوشته، و «جمال» (براون)، پسري شانزده ساله که اشتياقي نهفته براي نوشتن دارد، در دنياي خود زندگي مي کنند. «جمال» روزي از سر اتفاق با «فارستر» آشنا مي شود. اين دو، پس از آشنايي اوليه، يک ديگر را به نوشتن تشويق مي کنند و به رغم تفاوت سن و پايگاه طبقاتي شان، با هم رفيق مي شوند.

در دست شويي ايستگاه قطار، يک پسر بچه ي ايميش به نام «ساموئل» (هاس)، شاهد قتل يک مأمور پليس مي شود. «جان بوک» (فورد)، مأمور رسيدگي پرونده، از طريق او مي فهمد که قاتل ها مأموران پليس بوده اند و در درگيري با آنان زخمي مي شود. حالا «جان» براي حفظ جان پسر و مادرش، «ريچل» (مگيليس)، آنان را به روستايشان در پنسيلوانيا مي برد...

«مارتين برني» (برگين)، شوهر «لورا» (رابرتس)، دچار پارانوياست و سخت نسبت به همسرش احساس مالکيت دارد. شبي يکي از دوستان از آن دو دعوت مي کند تا نيمه شب با قايقي تفريحي در دريا گشتي بزنند. طوفاني ناگهاني در مي گيرد و «لورا» به آب مي افتد. ديگران فکر مي کنند او غرق شده اما «لورا» با نام جعلي «سارا واترز» به شهر کوچکي در آيوا مي رود...