
سال ۱۹۳۹. «کارلوس» (تيلوه)، پسر بچه اي ده ساله، فرزند يک قهرمان جنگي جمهوري خواه، به يتيم خانه اي در منطقه اي دورافتاده سپرده شده است. اما «کارلوس» در اين جا احساس آرامش نمي کند. دلايل اين موضوع، يکي وجود سرايدار بدجنس يتيم خانه (نوريگا) است و ديگري حضور شبح يکي از ساکنان قبلي يتيم خانه به نام «سانتي».

در اعماق جنگلهای انبوه تایگا، طاعون هاری شیوع پیدا کرده و گرگهای وحشی را به جان انسانها انداخته است. پدری که از جان پسرش بیمناک است، او را در کلبهای شکار پناه میدهد. در همین حال، مردم محلی باید با دو خطر بزرگ دست و پنجه نرم کنند: گله گرگهای هار و شکارچی بیرحمی که در کمین شکار است.

"کریستین" زن جوان و زیبایی است که رانندگی اتومبیل همسر خود "آندره" را به عهده می گیرد.هنگامی که "آندره" از مهارتهای رانندگی او انتقاد می کند دانش آموزی با اتومبیل آنها برخورد می کند."آندره" آن دانش آموز را سوار کرده و به او پیشنهاد می کند که در سفرشان آنها را همراهی کند.اما او به "کریستین" علاقه مند شده است و...