
یک افسر آمریکایی بنام «کیت»، تنها کسی است که برای رفتن به آنتاریکا (منطقه ای در قطب جنوب) تعیین شده است. او باید به یک قتل رسیدگی کند در حالی که سه روز تا آغاز زمستان آنجا باقی مانده است. او در این راه با ماموری از سازمان ملل متحد بنام «گابریل» مواجه میشه که او هم به همین قتل رسیدگی می کند...

ظهور لیکانها، حکایت از داستانی در قرون وسطی دارد که در آن دو دسته اشرافی خون آشامان و لیکانها با یکدیگر درگیر می شوند، یک مرد جوان از لیکانها بنام «لوشن» (شین) در مقابل رهبر قدرتمند خون آشامان به نام «ویکتور» (نایی) بپا می خیزد و او در این راه از عشق پنهانیش «سونجا» (میترا) که یکی از خون آشامان است یاری می طلبد اما...

واشينگتن د.ک. خبرنگاري به نام «ريچل آرمسترانگ» (بکينسيل) باعث افشاي هويت يکي از مأموران سيا (فارميگا) مي شود. اما او با پشتيباني سردبيرش (بست) از اعلام نام منبع خود امتناع مي کند و همين خشم داديار ويژه ي فدرال (ديلن) را برمي انگيزد. خيلي زود نيز «ريچل» به زندان فرستاده مي شود تا بهاي کاري را که مي کند دريابد.

دیوید به همراه همسرش امی در حال رانندگی در جاده ای خلوت است. این دو که با هم اختلاف دارند مشغول جر و بحث هستند که ناگهان با حیوانی وسط جاده روبرو می شوند و در نتیجه اتومبیل آنها خراب می شود و آنها به مسافرخانه ای در همان نزدیکی می روند ولی آنجا در واقع مسافر خانه نیست...