
مالکوم ترنر یک افسر اف بی آی است که درگیر پرونده ای شده است که سرنخ آن در یک کالج دخترانه است.او به همراه پسر خوانده اش در نقش یک مادربزرگ پیر و نوه ی دختری اش!وارد کالج می شوند تا بتوانند پرونده خود را به سرانجام برسانند.اما این حضور باعث ماجراهای تازه ای میشود و از طرفی سرنخ های خطرناکی نیز به دست می آورند...


دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...

لیلی اونز نام دختریه که در کارولینای شمالی زندگی می کنه و خاطرات تلخ مرگ مادرش در سال ۱۹۶۴یک لحظه اونو رها نمی کنه. لیلی برای فرار از تنهایی و رابطه آشفته اش با پدرش به همراه تنها دوستش روزالین، به شهری در کارولینای جنوبی پرواز می کنه. شهری که خاطرات مادرش رو برای اون زنده می کنه لیلی با زندگی در کنار خواهران روزالین که در حال پرورش زنبور عسل هستند آرامش و تسکین زیادی پیدا می کنه و مشکلاتش رو از یاد می بره.