
لس آنجلس، سال ۱۹۹۷. «کارآگاه هريگان» (گلاور) و گروه ضربت ضد مواد مخدرش، در ميانه ي زدو خورد شديد بين دارو دسته ي قاچاقچي هاي جاماييکايي و کلمبيايي گير افتاده اند. هنگام درگيري با دارو دسته ي کلمبيايي ها، موجود مرموزي وارد صحنه مي شود و قاچاقچي ها را قتل عام مي کند. جاماييکايي ها با استفاده از اين فرصت، به رئيس قاچاقچي هاي کلمبيايي حمله مي کنند ولي آنان نيز به دست آن موجود نيمه نامرئي به قتل مي رسند...

جايي ميان کارولايناي شمالي و جنوبي. «سيلر ريپلي» (کيج) جلوي چشم هاي محبوبه اش، «لولا» (درن)، مردي را که با چاقو به او حمله کرده، مي کشد و به زندان مي افتد. اما بيست و دو ماه و هجده روز بعد که آزاد مي شود «لولا» با اين که مادرش «ماري يتا» (لد) ملاقات آن دو را ممنوع کرده، به ديدنش مي رود. عشاق از شهر مي روند و به سوي نيو اورليانز به راه مي افتند...