
ویل هیز مرد سی ساله ای است که در منهتن نیویورک زندگی می کند . او یک دختر ده ساله به اسم مایا دارد و از همسرش طلاق گرفته است . دخترش مایا سوالهای زیادی از او در مورد زندگی قبل از ازدواجش دارد و دوست دارد بداند والدینش چگونه با هم آشنا شده و به هم علاقمند شده اند . داستان ویل از سال ۱۹۹۲ شروع شده که بعنوان یک سیاستمدار بلند پرواز به نیویورک رفته تا در مبارزات حزبی فعالیت کند . در آنجا او با دوست صمیمی اش راسل آشنا می شود که از لحاظ سیاسی با یکدیگر هم عقیده هستند و همچنین در مدت این سالها با سه زن با خصوصیات اخلاقی بسیار متفاوت در ارتباط بوده است . ویل می کوشد تا ...

«آلن جانسن» ظاهرا زندگي خوشبخت و راحتي با همسر و فرزندانش دارد. در حالي که احساس تنهايي مي کند و کسي را ندارد که با او درددل کند. از سوي ديگر «چارلي فاينمن» نه شغلي دارد و نه خانواده اي. او در فاجعه ي يازده سپتامبر ۲۰۰۱، همسر و سه دخترش را از دست داده و پس از آن از کارش استعفا داده و به تلخي خودش را از همه جدا کرده است...