
سوزان تامپسون به همراه دو پسرش دِین و لوکاس به خانهای جدید در حاشیهٔ شهر نقلمکان میکنند. دِین و لوکاس با جولی، دختری که در همسایگی آنها زندگی میکند، آشنا میشوند. آنها در زیرزمین منزلشان گودالی پیدا میکنند که درِ آن با چند قفل بسته شدهاست. بعد از بازکردن قفلها، آنها متوجه میشوند که گودال بیانتهاست. بهزودی هرکدام با بدترین ترس خود روبرو میشوند...

«آلن» (اسميت)، پسر يک صاحب اسباب بازي فروشي، تعدادي از اسباب بازي هاي جديد را به جان هم انداخته است: «کاماندوهاي ويژه» عليه «گورگونيت ها». اما آن چه «آلن» نمي داند اين است که اين اسباب بازي ها طوري طراحي شده اند که بتوانند حرکت کنند، لب بزنند و سخن بگويند. هدف کاماندوهاي ويژه، نابودي «گورگونيت ها» ست...

«ستوان تاک پندلتن» (کواييد)، خلبان پروازهاي آزمايشي که براي شرکت در يک آزمايش کوچک سازي داوطلب شده، قرار است پس از ورود به کپسول بسيار کوچکي، از طريق سرنگ به بدن يک خرگوش تزريق شود. اما تعدادي جاسوس حين آزمايش سر مي رسند و «تاک» بالاجبار به بدن «جک پاتر» (شورت)، فروشنده اي که از بيماري مي ترسد، تزريق مي شود...….