

داستان این سریال زیبا که از سال ۱۸۶۰ شروع می شود ، درباره شخصی به نام کلن بوهمن است . او یک سرباز سابق اتحادیه آمریکایی است که به دنبال جریان قتل همسرش می رود.او به نبراسکای غربی یعنی جایی که “جهنم متحرک” نامیده می شود می رود ، شهری که به بی عدالتی و بی قانونی مشهور است این شهر در حال ساختن راه آهن به سمت اقیانوس آرام است و وقتی قبیله ای برای نابودی خط آهن اقدام می کند، همه چیز پیچیده تر می شود…

«فرانک ت. هاپکينز» (مورتنسن)، افسر سواره نظام امريکا، در ملاقاتي در نيويورک، با «عزيز» (الکسي - مال) آشنا مي شود که يکي از دستياران «شيخ رياض» (شريف)، عربي ثروتمند است. «شيخ» صحبت قابليت هاي «هاپکينز» را شنيده و مايل است که او در «اقيانوس آتش» - مسابقه ي اسب دواني سالانه اي که شرکت کنندگانش مسافتي سه هزار مايلي را از عربستان تا عراق مي پيمايند - شرکت کند...

داستان فيلم در سال ۱۸۸۸ می گذرد که در آن زمان سرخپوستها از زمين هايشان رانده شده اند و در اين دوران چرای حيوانات در سراسر کشور امری قانونی است. باس (رابرت دووال) و چارلی (کوين کاستنر) آدمهای چندان درستکاری نيستند و گذشته ای تيره و تار دارند. باس يک گله دار سرسخت است که آسيب پذيری درونش را پنهان می کند و آرزوی يک زندگی امن و آرام را دارد. چارلی مدت ده سال است که با باس همراه می باشد و از نظر او، باس نه تنها رئیس او بلکه الگويش نيز هست...

تومستون آريزونا، سال ۱۸۷۹. «وايات ارپ» (راسل) که به تازگي کار کلانتري داج سيتي را رها کرده، همراه با همسرش، برادرانش، و همسران برادرانش، وارد شهر مي شود. «وايات» تصميم دارد اسلحه را کنار بگذارد و زندگي آرامي را شروع کند، ولي با مزاحمت هاي کابوي ها و ورود «داک هاليدي» (کيلمر) ـ دوست قديم «وايات» ـ به شهر، کار به جدال در اوکي کورال مي کشد.