
هان یی جو مطمئن نیست زندگی اش کجا رفته است. زمانی که وارث یک بازرگان ثروتمند تجاری بود، اکنون یک زن خانه دار معمولی است که دغدغه اصلی اش زن و شوهر شوهرش و کارهای خانه است. با این حال، وقتی میبیند که همسرش به خواهر ناتنیاش اعتراف میکند، اوضاع به سمت تراژیکتر میرود. او که ویران شده فرار می کند، اما ماشینی با او برخورد کرده و کشته می شود. اما وقتی چشمانش را باز می کند، متوجه می شود که یک سال پیش در گذشته، قبل از اینکه زندگی اش خراب شود، بیدار شده است. یی جو با دادن یک شانس دوباره برای زندگی، عهد انتقام می گیرد و مصمم است همه چیزهایی را که از دست داده است پس بگیرد.


در شهری از مردگان که مدتهاست ویران شده و به دور از تمدن بشری است، فرزند یک انسان زندگی میکند. نام او "ویل" است، و توسط سه روح، بزرگ شده است: جنگجوی اسکلتی پرشور، خون؛ کاهن مومیایی زیبا، مَری؛ و جادوگر شبحوار دمدمیمزاج ، گاس. این سه نفر به پسر عشق میورزند و هر آنچه که میدانند را به او میآموزند. اما یک روز، ویل شروع به پرسیدن کرد: "من کیستم؟" ویل باید رمز و رازهای سرزمین دورافتادهی مردگان را آشکار کند و گذشتهی مخفی ارواح را کشف کند. او باید عشق و رحمت خدایان خوب، و تعصب و دیوانگی بدها را بیاموزد. و وقتی همه چیز را بداند، پسر اولین قدم خود را در راه قهرمان (جوانمرد) شدن برمیدارد.


لئونيس، ارباب تاریکی، پس از هزار سال خواب جادویی، در بدن یک پسر ده ساله بیدار می شود. او با ریسلیا، دختری که با خلاء ها، موجوداتی که تقریباً بشریت را منقرض کرده اند، روبرو می شود. لئونيس برای کشف رازهای این عصر عجیب و غریب، در مدرسه اکسلیور ثبت نام می کند. او معتقد است که خلاء ها ممکن است ارتباطی با گذشته او داشته باشند.