
سیلویا و ادی در آمستردام زندگی خوب و خوشی دارند. آنها دارای دو فرزند هستد. ادی با کار و کاسبی ای که در فروش مواد بدست آورده وضع مالی خانواده را سروسامان داده است. ولی پس از حمله ی ناگهانی پلیس ها همه چیز تغییر می کند و سیلویا تصمیم میگرد که محل زندگیشان را ترک کند ولی ادی که می داند اطلاعات زیادی که سیلویا دارد می تواند خطرناک باشد مانع رفتن او می شود...

در میان قاتلان تنها جک یک پیشه ور حرفه ای است . هنگامی که یکی از ماموریت هایش در سوئد برای این مرد آمریکایی بیش از آنکه تصورش را می کرد سخت تمام می شود تصمیم می گیرد که ماموریت بعدی او آخرین کارش باشد . ماموریت توسط یک زن بلژیکی به نام ماتیلدا اداره می شود . جک هنگامی که به ایتالیا برای انجام ماموریت می رود با زنی به نام کلارا رابطه برقرار می کند و …

آخرين «کار» دو آدم کش ايرلندي، «کن» (گليسن) و «ري» (فارل) در کليسايي در لندن، به مشکل بر مي خورد («ري» اضافه بر کشيش مورد نظر، پسر بچه اي را هم مي کشد) و رئيس آن دو (فاينز) دستور مي دهد که به بروژ در بلژيک بروند و منتظر تماس او باشند. در بروژ «کن» آرام آرام به اين شهر تاريخي علاقه پيدا مي کند، در حالي که «ري» هم چنان به خاطر کشته شدن کودک بی گناه، آن هم در اولین کارش، در عذاب وجدان به سر می برد.