دو دختربچه به همراه پدرشان به خانه ای در دهکده نقل مکان می کنند تا به مادر بیمارشان نزدیک تر باشند. آن ها در جنگل های نزدیک دهکده موجوداتی سحر آمیز بنام «تو تو رو» را پیدا می کنند و خیلی زود با آن ها دوست می شوند.
« سردار واشيزو » ( ميفونه ) و دوستش ، « سردار ميكى » ( چياكى ) ، پس از پيروزى در جنگ ، در جنگل گم مى شوند و جادوگرى را مى بينند كه پيشگويى مى كند « واشيزو » به حكومت خواهد رسيد ، اما ورثه ى « ميكى » جانشينش مى شوند . خيلى زود « واشيزو » ابتدا پادشاه و بعد « ميكى » را مى كشد .
یک راننده کامیون در غذاخوری که در تویط یک خانواده اداره می شود توقف کرده و تصمیم می گیرد به کسب و کار جدید آنها کمک کند.این داستان با تصاویر مختلفی در مورد عشق و غذا در هم تنیده است…