«جفری بومانت» (مکلاکلان)، دانشجوی کالج، گوش بریده انسانی را در مزرعهای متروک مییابد و همراه یک دختر دبیرستانی معصوم، «سندی ویلیامز» (درن) پی کشف معمای آن بر میآید...
«جفری بومانت» (مکلاکلان)، دانشجوی کالج، گوش بریده انسانی را در مزرعهای متروک مییابد و همراه یک دختر دبیرستانی معصوم، «سندی ویلیامز» (درن) پی کشف معمای آن بر میآید...
مخمل آبی پیچِ جاده لینچ شدن... از کله پاک کن که بگذریم، مخمل آبی اساسی ترین گام لینچ برای لینچ شدن بود. ریشه های موجود در این اثر بود که در کارهای بعد لینچ رشد نمود و نهایتا در جاده مالهلند به ثمر نشست. به همین جهت خوانش عمیقتر این اثر امری الزام آور است. از این رو حسب دانش ناقص و فضای محدود سایت مطالبی راجع به این اثر را مطرح مینمایم؛ مخمل آبی( این نام برگرفته شده از آهنگ بابی وینتون است) فیلمی نئو نوآر(Neo-noir ) که به سبب همین سبک و تعلیقی کلاسیک و فضای وهم آلود خود یک اکسپرسیونیسم انتزاعی را تداعی میکند؛ یکی از عمده مباحث سبک مخمل آبی ست؛ عده این فیلم را رئال و تعدادی دیگر سورئال معرفی میکنند و هرکدام دلایل خاص خود را مطرح میسازند. اگر به نظریات سورئال مراجعه کنید مسلما جای دادن این فیلم در این حوزه محل بحث خواهد بود. با تعاریف پل الوار و شاید نروال این فیلم دارای شاخصه های سورئال میباشد در حالی که طبق نظریات بونوئل این فیلم نمیتواند یک سورئال جدی باشد. البته خود لینچ با سکانس ابتدایی قصد ارتباط و اتصال خود را با پدران و بدنه سورئال دارد ولی آنقدر عمیق و قابل بحث نیست که بتوان بدان استناد کرد. بنده نیز نظریه بونوئل را ارجح میدانم چرا که بحث در سینماست نه شعر و ادبیات، با این وجود نمیتوانم از رگه های ریز سورئالیسم نیز گذر کنم. بنده به نام رئال جادویی گرایش بیشتری دارم. مخمل آبی از روایتی خطی بهره میبرد. بر خلاف آثار بعد لینچ این فیلم بسیار سرراست، منطقی و به دور از هرگونه پیچیدگی (بالاخص تلفیق واقعیت و مجاز و از بین بردن ظرف زمان و مکان) میباشد؛ این ویژگی که خود باعث تعلیق و ارتباط با مخاطب میباشد در آثار لینچ به مرور رنگ باخت... شهوت، هوس، مازوخیسم... آبی... و چه زیبا این رنگ را انتخاب کرد. آبی... چه زیبا دکوپاژ کرد تا این آبی شهوت زده را نشان دهد. همه چیز در این فیلم آبی ست حتی آنهایی که آبی نیست... روش استفاده از این سمبل حیرت انگیز است... آن دروتی چنان آبی شده بود که انگاری خود شهوت است... سازنده در این اثر همگام با پیشبرد سبک خاص رسالت اجتماعی خود را نیز بیان میکند و همین موضوع سبب تمایز چنین مولفانی از سایر باصطلاح هنرمندان میگردد. لینچ؛ سادومازوخيسم، اعتیاد، فحشا و غیره و ذالک را تحت شدید ترین انتقاد ها قرار میدهد. چنان نمایش میدهد به بازی گرفته شدن و تحقیر انسانیت را که منزجر شدن و تهوع از این صحنه ها جزء لاینفک دیدن این اثر شده است... سیاه... این فیلم، پیچِ جاده لینچ شدن لینچ شد...
19
dashakol777
۱۰ سال پیش
فیلم سرگرم کننده ایه و دیدن این فیلم حتی به دوستانی که به قول معروف لینچ باز نیستن هم توصیه میشه .
خیلی هم دنبال فلسفه ی رنگها و غیره توی این فیلم نباشید چون این سفسطه ها گاه حواشی هستن و روح و جان اثر و فرایند نگریستن رو از بین می برن .میشه از هر زاویه ای هزاران صفحه مقاله در مورد هرچیزی نوشت ولی لزوم این کار بستگی به نوع اثری داره که باهاش مواجه هستیم.
بالاخره هر کارگردانی در عین حالی که سعی می کنه بهترین عملکرد را در هر فیلمش داشته باشه خواسته یا ناخواسته آزمون و خطا و گریز به سبک و سیاقهای دیگر هم می زنه که باعث میشه ذخیره ی ذهنی اون کارگردان برای کارهای بعد و شکل گیری سینمای پخته ی اون غنی تر بشه. و اگر نگاهی به تاریخ ساخت فیلمهای کارگردانان بندازیم می بینیم که تاثیرات زمان بر فکر اونها در دوره هایی نمودارهایی رو تشکیل میده. که در نمودار کاری برخی کارگردانان گاه سینمای رو به جلو و گاه پسرفت را شاهد هستیم. ولی برای قضاوت در مورد یک کارگردان باید به طور کلی تمام فیلمهاشو مورد ارزیابی قرار داد. از این کارگردان فیلم Rabbits را هم نگاه کنید .
8
ha.taghizadeh90
۲ سال پیش
من از این فیلم زیاد خوشم نیومد
7
Soheyl888
۸ سال پیش
اخطار خطر لو رفتن داستان نقد فیلم: مخمل آبی (Blue Velvet) اثر دیوید لینچ
«دنیای عجیبیه، نه؟» مخمل آبی روایتی داستانی سرراست با زیرساختی سوررئال است. در واقع می توان گفت مخمل آبی آغاز راه پر فراز و نشیب سینمایی فیلمسازی مستعد همچون لینچ بود. در این روایت مرموز آنچه مسلم است تجربه نوآوری در زبان سینماییدیوید لینچ است، توجه به ایهام و فضای وهم آلود و تعلیق آن هم نه از نوع تجربه شده و کلاسیک آن؛ توجه مفرط به ضمیر ناخودآگاه که فروید روانشناس فقید نظریه پرداز بزرگ آن است. ضمیر ناخودآگاه مسئله ایست که به شکلی تلویحی دستمایه آثار لینچ قرار گرفته است. این نوع نگرش از مخمل آبی شروع می شود و در بزرگراه گمشده و جاده مالهالند ادامه می یابد. با این اوصاف مخمل آبی فیلمی نیست که بتوان آن را روانشناسانه محض قلمداد کرد. به نظر می رسد لینچ خود را مسئول اثبات نظریه جنجال برانگیز فروید می کند. به هر حال این نگاه که مایه روانشناسانه دارد در زبان سینمایی او شکل محسوس به خود نگرفته است و این از ویژگیهای سوررئالیسم است و نه مزیت آن. لذا نمی توان حکم داد که چنین فیلمی کاملاً روانشناسانه و یا اجتماعی محض است. هر چند سادیسم و مازوخیسم نقطه تکیه روایت مخمل آبی است.
مخمل آبی در کارنامهدیوید لینچ David Lynch قبل از بزرگراه گمشده و جاده مالهالند قرار می گیرد و همانگونه که ذکر شد آغاز تجربه زبان لینچ در بیان روایت است. بنابر این کمتر با پیچیدگیهای فیلمهای بعدی مواجه هستیم. داستان تقریباً خطی و سرراست است و گره خاصی بین حقیقت و مجاز وجود ندارد. تمام بخشهای داستان در حقیقت به سر می برند و به رغم جاده مالهالند و بزرگراه گمشده رویایی دیده نمی شود. با این وجود، فیلم نسبت به دو نمونه یاد شده دارای تعلیق و عمق بیشتری است. درگیری مخاطب با آدمهای فیلم عمقی است و نشانه های پیچیده باعث نمی شود تا بیننده خط اصلی را گم کند و روایت را از دست بدهد. برای همین است که باید فیلمی مثل مالهالند را چند بار دید اما تماشای این فیلم دو بار کافی است.
فیلم نگاه اجتماعی غامضی دارد و رسالتش انتقاد شدید اجتماعی است. لینچ همچون یک آگاه دلسوز دردهای اجتماعی مانند دگرازاری، همجنس بازی، فحشا، اعتیاد و سرکشی آنها را گوشزد می کند و به تصویر می کشد. در سکانس اولیه محیطی سرسبز را می بینیم که در نگاه نخست جز پاکی و سبزی و طراوت چیزی در خود ندارد. اما لینچ دوربین خود را همچون یک ادیسه ماجراجو به عمق گیاهان می برد و حشرات زشت را نشان می دهد. این حشرات نماد بزهکاران هستند که بدون وجود آنها جامعه کماکان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهکاری و خلاف است و در برخوردهای اولیه هیچ یک به چشم نمی آیند و با خوشبینی احمقانه با مکاشفت نیز در نظر نمی آیند.
جفری (با بازی کیل مک لاچلان) جوانی است بی باک، شفاف و پاک. او ابتدا از وجود حشرات زشت داخل گیاهان بی اطلاع است. او گوش بریده ای پیدا می کند که در محاصره مورچه هاست. مورچه ها که از جنس همان حشرات هستند دار و دسته فرانک (با بازی دنیس هوپر) آدم دزد هستند. فرانکی که شوهر و فرزند دروتی (با بازی ایزابلا روسیلنی) را برای نیل به اهداف سادیستیک خود و در سیطره ضمیر ناخودآگاه دزدیده است. پلان گوش بریده و مورچه ها به جز اینکه گره اولیه داستان و تعلیق ابتدایی را تولید می کند رسالت دیگری نیز دارد. لینچ با این پلان ما را به یاد «سگ اندلسی» لوئیس بونوئل و سالوادور دالی پیشکسوت سوررئالیسم در سینما می اندازد. در سگ اندلسی چند پلان از رژه مورچه ها روی دست قهرمان داستان را می بینیم. این یادآوری هم نوعی عرض ارادت است و هم نوعی اطلاع رسانی از اینکه با چه سبکی روبرو هستیم. فرانک به طرز غریبی از بدن دروتی استفاده می کند. از آن لذت می برد و جای لذت جنسی را برای او با پذیرفتن انتزاعی خشونت به شکل جایگزینی ارزشها و امیال غریزی عوض می نماید. دروتی دوست دارد به جای احساس لذت جنسی کتک بخورد چون این را یک ارزش می داند. مهم نیست که این ارزش از نظر دیگران مورد مواخذه یا تمسخر قرار بگیرد یا خیر. آنچه اهمیت دارد پذیرش خشونت است. چیزی که برای انسان فطرتاً قابل قبول و تباین نیست اکنون به نوعی دارو و مخدر تبدیل می شود. چیزی که دروتی را از تفکر باز می دارد و او نماینده اجتماعی است که فطرت پاک را از دست داده است. جفری که نقطه مقابل است وارد این جامعه (به طور عموم) و در تقابل با فرد لجام گسیخته و آلوده به شهوت خشونت زده (به طور خاص) قرار می گیرد. نقطه عطفی که لینچ برای این تقابل در نظر می گیرد جالب است: سکس. وقتی جفری با دروتی هماغوش می شود از این کار لذت می برد و این نشان دهنده سلامت اوست اما برای دورتی این امتیاز یا لذت نیست. او از جفری می خواهد که او را کتک بزند. لینچ بسیار زیبا عقیم شدن جامعه و فرد را از نظر ارزشهای بصری و از نوع سرسپردگی سادیستیک و روان پریش به تصویر می کشد. آیا ما به ازای متقابل از نوع زنانه در فیلم برای دروتی وجود دارد؟ بله، او دختری است درست از جنس جفری به نام سندی (با بازی لورا درن) که نیمه مکمل جفری است. او کسی است که جفری را از نقص به کمال می رساند و آنها یکدیگر را همپوشانی می کنند. هر دوی آنها با هم پرنده ای می شوند که حشرات را شکار می کند. به نماد پرنده دقت کنید. در یک سکانس پرنده ای را می بینیم که یک حشره را شکار کرده است. پیشتر از این سکانس هم سندی خوابی را تعریف کرده بود که در آن پرنده ها آمده بودند، طبیعت به طراوت رسیده بود و ظلمت با ظهور عشق رخت بر بسته بود. لینچ نتوانسته رویا را از سوررئالیسم خود حذف کند منتها این بار رویا به جای تصویر تعریف می شود.
فرانک روان پریش است و سرآمد همه بزهکاران. او حشره ایست که در نهایت به منقار پرنده شکار می شود. او پذریش خشونت را تبدیل به ارزش کرده است. وقتی جفری را کتک می زند زن همدستش با غرور تمام می رقصد و دیگران هیچ انزجاری نشان نمی دهند. در اینجا تنها دروتی است که فرانک را منع می کند. او پذیرفتن این ارزش معکوس را تنها برای خود می پسندد و نشان می دهد که هنوز رگه هایی از معرفت در وجودش باقی مانده است.
لینچ از رنگ نیز به عنوان نماد استفاده کرده است. رنگ آبی نماد گناه و شهوت است. چیزی که بزهکاران اجتماعی و بدون فطرت (اگر بخواهیم کلی تر نگاه کنیم) به آن اعتیاد دارند. دقت کنید که در گوشه و کنار فیلم مخمل آبی به چشم می خورد. فرانک یک تکه مخمل آبی را چون معتادی که باید زود موادش را مصرف کند در دهان می گذارد و آن را در انتها لوله کرده و در دهان شوهر دروتی که گوشش را بریده است قرار می دهد. لباسی که بر تن دروتی سکس زده است مخمل آبی است. نماد رنگ آبی بعدها در فیلم جاده مالهالند تکرار شد. رنگ قرمز نماد غریزه است. پرده های خانه دروتی به رنگ قرمز هستند و هرجا جفری با دروتی تماس دارد قسمتی از پرده ها در کادر قرار دارند. رنگ پردازی اتاق دروتی هم قرمز است. کوبریک بعدها از این نوع سمبلیسم در Eyes Wide Shut استفاده کرد. رنگهای ابی و قرمز در این فیلم نیز به وفور استفاده شدند.
«مخمل آبی» فیلمی در انتقاد بزهکاری و فحشاست. لینچ تنها طرح سوال نکرده است. او دوای درد اجتماع مدرن امروز را درستی و عشق می داند. او پلیدیها و راه مقابله با آنها را به درستی نمایش می دهد. این فیلم در نکوهش و آسیب شناسی سادومازوخیسم نیز هست. از لحاظ مضامین روانشناسی بحث های مفصلی در ارتباط با فیلم می توان ارائه کرد که در این مقال نمی گنجد. هرچند این سبک بارها توسط خود لینچ تکرار شد اما مضمون ناب و روایت بی پرده آن هنوز یکه باقی مانده است. مخمل آبی ماندگار است، همانطور که خود لینچ در سینمای مستقل آمریکا جاودان خواهد ماند. منبع:سایت اسکارفیلم
5
امین
۱۰ سال پیش
«دنیای عجیبیه، نه؟»
مخمل آبی روایتی داستانی سرراست با زیرساختی سوررئال
فیلم نگاه اجتماعی غامضی دارد و رسالتش انتقاد شدید اجتماعی است. لینچ همچون یک آگاه دلسوز دردهای اجتماعی مانند دگرازاری، همجنس‌بازی، فحشا، اعتیاد و سرکشی آنها را گوشزد می‌کند و به تصویر می‌کشد. در سکانس اولیه محیطی سرسبز را می‌بینیم که در نگاه نخست جز پاکی و سبزی و طراوت چیزی در خود ندارد. اما لینچ دوربین خود را همچون یک ادیسه ماجراجو به عمق گیاهان می‌برد و حشرات زشت را نشان می‌دهد. این حشرات نماد بزهکاران هستند که بدون وجود آنها جامعه کماکان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهکاری و خلاف است و در برخوردهای اولیه هیچ‌یک به چشم نمی‌آیند و با خوشبینی احمقانه با مکاشفت نیز در نظر نمی‌آیند.
5
saeedmolavi95
۲ سال پیش
اینو جاده مالهلند و کله پاک کن از آثار فاخر لینچند
4
roooba.go
۸ سال پیش
پرسش های بی پاسخ و کنایه آمیز این فیلم... یا پاسخ های دردناک
جهان جای خطرناکیست ! نه به خاطر وجود افراد ستمگر و ددمنش بلکه به خاطر وجود افرادی که در برابر آنها نمی ایستند! البرت اینشتین
2
shaghayeg-1392
۱۰ سال پیش
خوب بود بیشتر رازآلود بود تا معمایی یه فیلم ساده و سرراست بود چیز پیچیده‌ای نداشت یکسری نمادها درش ذکر شده بود که با موضوع فیلم مرتبط و همخوانی داشت که توی زندگی عادی هم با این نمادها سرکار داریم من چون ژانر جنایی مورد پسندم بود دوست داشتم اما اگه دنبال یه فیلم پیچیده پر هیجان. وچالش برانگیز جنایی هستید این فیلم جزو اون دسته نیست
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
مخمل آبی پیچِ جاده لینچ شدن...
از کله پاک کن که بگذریم، مخمل آبی اساسی ترین گام لینچ برای لینچ شدن بود. ریشه های موجود در این اثر بود که در کارهای بعد لینچ رشد نمود و نهایتا در جاده مالهلند به ثمر نشست. به همین جهت خوانش عمیقتر این اثر امری الزام آور است. از این رو حسب دانش ناقص و فضای محدود سایت مطالبی راجع به این اثر را مطرح مینمایم؛
مخمل آبی( این نام برگرفته شده از آهنگ بابی وینتون است) فیلمی نئو نوآر(Neo-noir ) که به سبب همین سبک و تعلیقی کلاسیک و فضای وهم آلود خود یک اکسپرسیونیسم انتزاعی را تداعی میکند؛
یکی از عمده مباحث سبک مخمل آبی ست؛ عده این فیلم را رئال و تعدادی دیگر سورئال معرفی میکنند و هرکدام دلایل خاص خود را مطرح میسازند.
اگر به نظریات سورئال مراجعه کنید مسلما جای دادن این فیلم در این حوزه محل بحث خواهد بود.
با تعاریف پل الوار و شاید نروال این فیلم دارای شاخصه های سورئال میباشد در حالی که طبق نظریات بونوئل این فیلم نمیتواند یک سورئال جدی باشد. البته خود لینچ با سکانس ابتدایی قصد ارتباط و اتصال خود را با پدران و بدنه سورئال دارد ولی آنقدر عمیق و قابل بحث نیست که بتوان بدان استناد کرد.
بنده نیز نظریه بونوئل را ارجح میدانم چرا که بحث در سینماست نه شعر و ادبیات، با این وجود نمیتوانم از رگه های ریز سورئالیسم نیز گذر کنم. بنده به نام رئال جادویی گرایش بیشتری دارم.
مخمل آبی از روایتی خطی بهره میبرد. بر خلاف آثار بعد لینچ این فیلم بسیار سرراست، منطقی و به دور از هرگونه پیچیدگی (بالاخص تلفیق واقعیت و مجاز و از بین بردن ظرف زمان و مکان) میباشد؛ این ویژگی که خود باعث تعلیق و ارتباط با مخاطب میباشد در آثار لینچ به مرور رنگ باخت...
شهوت، هوس، مازوخیسم... آبی...
و چه زیبا این رنگ را انتخاب کرد. آبی... چه زیبا دکوپاژ کرد تا این آبی شهوت زده را نشان دهد. همه چیز در این فیلم آبی ست حتی آنهایی که آبی نیست... روش استفاده از این سمبل حیرت انگیز است... آن دروتی چنان آبی شده بود که انگاری خود شهوت است...
سازنده در این اثر همگام با پیشبرد سبک خاص رسالت اجتماعی خود را نیز بیان میکند و همین موضوع سبب تمایز چنین مولفانی از سایر باصطلاح هنرمندان میگردد.
لینچ؛ سادومازوخيسم، اعتیاد، فحشا و غیره و ذالک را تحت شدید ترین انتقاد ها قرار میدهد. چنان نمایش میدهد به بازی گرفته شدن و تحقیر انسانیت را که منزجر شدن و تهوع از این صحنه ها جزء لاینفک دیدن این اثر شده است... سیاه...
این فیلم، پیچِ جاده لینچ شدن لینچ شد...
فیلم سرگرم کننده ایه و دیدن این فیلم حتی به دوستانی که به قول معروف لینچ باز نیستن هم توصیه میشه .
خیلی هم دنبال فلسفه ی رنگها و غیره توی این فیلم نباشید چون این سفسطه ها گاه حواشی هستن و روح و جان اثر و فرایند نگریستن رو از بین می برن .میشه از هر زاویه ای هزاران صفحه مقاله در مورد هرچیزی نوشت ولی لزوم این کار بستگی به نوع اثری داره که باهاش مواجه هستیم.
بالاخره هر کارگردانی در عین حالی که سعی می کنه بهترین عملکرد را در هر فیلمش داشته باشه خواسته یا ناخواسته آزمون و خطا و گریز به سبک و سیاقهای دیگر هم می زنه که باعث میشه ذخیره ی ذهنی اون کارگردان برای کارهای بعد و شکل گیری سینمای پخته ی اون غنی تر بشه. و اگر نگاهی به تاریخ ساخت فیلمهای کارگردانان بندازیم می بینیم که تاثیرات زمان بر فکر اونها در دوره هایی نمودارهایی رو تشکیل میده. که در نمودار کاری برخی کارگردانان گاه سینمای رو به جلو و گاه پسرفت را شاهد هستیم. ولی برای قضاوت در مورد یک کارگردان باید به طور کلی تمام فیلمهاشو مورد ارزیابی قرار داد.
از این کارگردان فیلم
Rabbits
را هم نگاه کنید .
من از این فیلم زیاد خوشم نیومد
اخطار خطر لو رفتن داستان
نقد فیلم: مخمل آبی (Blue Velvet) اثر دیوید لینچ
«دنیای عجیبیه، نه؟»
مخمل آبی روایتی داستانی سرراست با زیرساختی سوررئال است. در واقع می توان گفت مخمل آبی آغاز راه پر فراز و نشیب سینمایی فیلمسازی مستعد همچون لینچ بود. در این روایت مرموز آنچه مسلم است تجربه نوآوری در زبان سینماییدیوید لینچ است، توجه به ایهام و فضای وهم آلود و تعلیق آن هم نه از نوع تجربه شده و کلاسیک آن؛ توجه مفرط به ضمیر ناخودآگاه که فروید روانشناس فقید نظریه پرداز بزرگ آن است. ضمیر ناخودآگاه مسئله ایست که به شکلی تلویحی دستمایه آثار لینچ قرار گرفته است. این نوع نگرش از مخمل آبی شروع می شود و در بزرگراه گمشده و جاده مالهالند ادامه می یابد. با این اوصاف مخمل آبی فیلمی نیست که بتوان آن را روانشناسانه محض قلمداد کرد. به نظر می رسد لینچ خود را مسئول اثبات نظریه جنجال برانگیز فروید می کند. به هر حال این نگاه که مایه روانشناسانه دارد در زبان سینمایی او شکل محسوس به خود نگرفته است و این از ویژگیهای سوررئالیسم است و نه مزیت آن. لذا نمی توان حکم داد که چنین فیلمی کاملاً روانشناسانه و یا اجتماعی محض است. هر چند سادیسم و مازوخیسم نقطه تکیه روایت مخمل آبی است.
مخمل آبی در کارنامهدیوید لینچ David Lynch قبل از بزرگراه گمشده و جاده مالهالند قرار می گیرد و همانگونه که ذکر شد آغاز تجربه زبان لینچ در بیان روایت است. بنابر این کمتر با پیچیدگیهای فیلمهای بعدی مواجه هستیم. داستان تقریباً خطی و سرراست است و گره خاصی بین حقیقت و مجاز وجود ندارد. تمام بخشهای داستان در حقیقت به سر می برند و به رغم جاده مالهالند و بزرگراه گمشده رویایی دیده نمی شود. با این وجود، فیلم نسبت به دو نمونه یاد شده دارای تعلیق و عمق بیشتری است. درگیری مخاطب با آدمهای فیلم عمقی است و نشانه های پیچیده باعث نمی شود تا بیننده خط اصلی را گم کند و روایت را از دست بدهد. برای همین است که باید فیلمی مثل مالهالند را چند بار دید اما تماشای این فیلم دو بار کافی است.
فیلم نگاه اجتماعی غامضی دارد و رسالتش انتقاد شدید اجتماعی است. لینچ همچون یک آگاه دلسوز دردهای اجتماعی مانند دگرازاری، همجنس بازی، فحشا، اعتیاد و سرکشی آنها را گوشزد می کند و به تصویر می کشد. در سکانس اولیه محیطی سرسبز را می بینیم که در نگاه نخست جز پاکی و سبزی و طراوت چیزی در خود ندارد. اما لینچ دوربین خود را همچون یک ادیسه ماجراجو به عمق گیاهان می برد و حشرات زشت را نشان می دهد. این حشرات نماد بزهکاران هستند که بدون وجود آنها جامعه کماکان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهکاری و خلاف است و در برخوردهای اولیه هیچ یک به چشم نمی آیند و با خوشبینی احمقانه با مکاشفت نیز در نظر نمی آیند.
جفری (با بازی کیل مک لاچلان) جوانی است بی باک، شفاف و پاک. او ابتدا از وجود حشرات زشت داخل گیاهان بی اطلاع است. او گوش بریده ای پیدا می کند که در محاصره مورچه هاست. مورچه ها که از جنس همان حشرات هستند دار و دسته فرانک (با بازی دنیس هوپر) آدم دزد هستند. فرانکی که شوهر و فرزند دروتی (با بازی ایزابلا روسیلنی) را برای نیل به اهداف سادیستیک خود و در سیطره ضمیر ناخودآگاه دزدیده است. پلان گوش بریده و مورچه ها به جز اینکه گره اولیه داستان و تعلیق ابتدایی را تولید می کند رسالت دیگری نیز دارد. لینچ با این پلان ما را به یاد «سگ اندلسی» لوئیس بونوئل و سالوادور دالی پیشکسوت سوررئالیسم در سینما می اندازد. در سگ اندلسی چند پلان از رژه مورچه ها روی دست قهرمان داستان را می بینیم. این یادآوری هم نوعی عرض ارادت است و هم نوعی اطلاع رسانی از اینکه با چه سبکی روبرو هستیم. فرانک به طرز غریبی از بدن دروتی استفاده می کند. از آن لذت می برد و جای لذت جنسی را برای او با پذیرفتن انتزاعی خشونت به شکل جایگزینی ارزشها و امیال غریزی عوض می نماید. دروتی دوست دارد به جای احساس لذت جنسی کتک بخورد چون این را یک ارزش می داند. مهم نیست که این ارزش از نظر دیگران مورد مواخذه یا تمسخر قرار بگیرد یا خیر. آنچه اهمیت دارد پذیرش خشونت است. چیزی که برای انسان فطرتاً قابل قبول و تباین نیست اکنون به نوعی دارو و مخدر تبدیل می شود. چیزی که دروتی را از تفکر باز می دارد و او نماینده اجتماعی است که فطرت پاک را از دست داده است. جفری که نقطه مقابل است وارد این جامعه (به طور عموم) و در تقابل با فرد لجام گسیخته و آلوده به شهوت خشونت زده (به طور خاص) قرار می گیرد. نقطه عطفی که لینچ برای این تقابل در نظر می گیرد جالب است: سکس. وقتی جفری با دروتی هماغوش می شود از این کار لذت می برد و این نشان دهنده سلامت اوست اما برای دورتی این امتیاز یا لذت نیست. او از جفری می خواهد که او را کتک بزند. لینچ بسیار زیبا عقیم شدن جامعه و فرد را از نظر ارزشهای بصری و از نوع سرسپردگی سادیستیک و روان پریش به تصویر می کشد. آیا ما به ازای متقابل از نوع زنانه در فیلم برای دروتی وجود دارد؟ بله، او دختری است درست از جنس جفری به نام سندی (با بازی لورا درن) که نیمه مکمل جفری است. او کسی است که جفری را از نقص به کمال می رساند و آنها یکدیگر را همپوشانی می کنند. هر دوی آنها با هم پرنده ای می شوند که حشرات را شکار می کند. به نماد پرنده دقت کنید. در یک سکانس پرنده ای را می بینیم که یک حشره را شکار کرده است. پیشتر از این سکانس هم سندی خوابی را تعریف کرده بود که در آن پرنده ها آمده بودند، طبیعت به طراوت رسیده بود و ظلمت با ظهور عشق رخت بر بسته بود. لینچ نتوانسته رویا را از سوررئالیسم خود حذف کند منتها این بار رویا به جای تصویر تعریف می شود.
فرانک روان پریش است و سرآمد همه بزهکاران. او حشره ایست که در نهایت به منقار پرنده شکار می شود. او پذریش خشونت را تبدیل به ارزش کرده است. وقتی جفری را کتک می زند زن همدستش با غرور تمام می رقصد و دیگران هیچ انزجاری نشان نمی دهند. در اینجا تنها دروتی است که فرانک را منع می کند. او پذیرفتن این ارزش معکوس را تنها برای خود می پسندد و نشان می دهد که هنوز رگه هایی از معرفت در وجودش باقی مانده است.
لینچ از رنگ نیز به عنوان نماد استفاده کرده است. رنگ آبی نماد گناه و شهوت است. چیزی که بزهکاران اجتماعی و بدون فطرت (اگر بخواهیم کلی تر نگاه کنیم) به آن اعتیاد دارند. دقت کنید که در گوشه و کنار فیلم مخمل آبی به چشم می خورد. فرانک یک تکه مخمل آبی را چون معتادی که باید زود موادش را مصرف کند در دهان می گذارد و آن را در انتها لوله کرده و در دهان شوهر دروتی که گوشش را بریده است قرار می دهد. لباسی که بر تن دروتی سکس زده است مخمل آبی است. نماد رنگ آبی بعدها در فیلم جاده مالهالند تکرار شد. رنگ قرمز نماد غریزه است. پرده های خانه دروتی به رنگ قرمز هستند و هرجا جفری با دروتی تماس دارد قسمتی از پرده ها در کادر قرار دارند. رنگ پردازی اتاق دروتی هم قرمز است. کوبریک بعدها از این نوع سمبلیسم در Eyes Wide Shut استفاده کرد. رنگهای ابی و قرمز در این فیلم نیز به وفور استفاده شدند.
«مخمل آبی» فیلمی در انتقاد بزهکاری و فحشاست. لینچ تنها طرح سوال نکرده است. او دوای درد اجتماع مدرن امروز را درستی و عشق می داند. او پلیدیها و راه مقابله با آنها را به درستی نمایش می دهد. این فیلم در نکوهش و آسیب شناسی سادومازوخیسم نیز هست. از لحاظ مضامین روانشناسی بحث های مفصلی در ارتباط با فیلم می توان ارائه کرد که در این مقال نمی گنجد. هرچند این سبک بارها توسط خود لینچ تکرار شد اما مضمون ناب و روایت بی پرده آن هنوز یکه باقی مانده است. مخمل آبی ماندگار است، همانطور که خود لینچ در سینمای مستقل آمریکا جاودان خواهد ماند.
منبع:سایت اسکارفیلم
«دنیای عجیبیه، نه؟»
مخمل آبی روایتی داستانی سرراست با زیرساختی سوررئال
فیلم نگاه اجتماعی غامضی دارد و رسالتش انتقاد شدید اجتماعی است. لینچ همچون یک آگاه دلسوز دردهای اجتماعی مانند دگرازاری، همجنس‌بازی، فحشا، اعتیاد و سرکشی آنها را گوشزد می‌کند و به تصویر می‌کشد. در سکانس اولیه محیطی سرسبز را می‌بینیم که در نگاه نخست جز پاکی و سبزی و طراوت چیزی در خود ندارد. اما لینچ دوربین خود را همچون یک ادیسه ماجراجو به عمق گیاهان می‌برد و حشرات زشت را نشان می‌دهد. این حشرات نماد بزهکاران هستند که بدون وجود آنها جامعه کماکان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهکاری و خلاف است و در برخوردهای اولیه هیچ‌یک به چشم نمی‌آیند و با خوشبینی احمقانه با مکاشفت نیز در نظر نمی‌آیند.
اینو جاده مالهلند و کله پاک کن از آثار فاخر لینچند
پرسش های بی پاسخ و کنایه آمیز این فیلم... یا پاسخ های دردناک
جهان جای خطرناکیست !
نه به خاطر وجود افراد ستمگر و ددمنش
بلکه به خاطر وجود افرادی که در برابر آنها نمی ایستند!
البرت اینشتین
خوب بود بیشتر رازآلود بود تا معمایی یه فیلم ساده و سرراست بود چیز پیچیده‌ای نداشت یکسری نمادها درش ذکر شده بود که با موضوع فیلم مرتبط و همخوانی داشت که توی زندگی عادی هم با این نمادها سرکار داریم من چون ژانر جنایی مورد پسندم بود دوست داشتم اما اگه دنبال یه فیلم پیچیده پر هیجان. وچالش برانگیز جنایی هستید این فیلم جزو اون دسته نیست