داستان فیلم در مورد دوستی بین دو زن جوان در یتیم خانه ای در یک پناهگاه در صومعه سرایی در رومانی هست. اکنون برای رسیدن به دوست خود که در آلمان زندگی می کند درصدد ترک آنجا می باشد اما …
داستان فیلم در مورد دوستی بین دو زن جوان در یتیم خانه ای در یک پناهگاه در صومعه سرایی در رومانی هست. اکنون برای رسیدن به دوست خود که در آلمان زندگی می کند درصدد ترک آنجا می باشد اما …
فیلمی که یک ثانیه هم در طول مدت زمان دو ساعت و نیم اش از نفس نیفتاد و به خوبی هر چه تمام تر حرفش را زد بدون اینکه کار اضافی انجام بده.
من فیلم را بسیار دوست دارم.طعنه اس سفت و سخت و البته مینیمالیستی به دین و مذهب افراطی.
البته فیلم قبلی مونژیو که نخل طلا کن را برد در سال ۲۰۰۷ را ترچیح میدم.به نظرم اون فیلم بی نقص بود در صورتی که من تو حرکات و وجنات آلینا در این فیلم آثار کمی از شخصیت پردازی دیدم و یه جوری از دید من رفتارش جا نیفتاده و بی دلیل بود...
اسپویل:
پایان بندی فیلم فوق العادست جایی که دوربین پشت ماشین کاشته شده و ماشین در جاده ی برفی حرکت می کنه و کشیش صومعه و کسانی که آلینا را بسته بودن مثل مجرمان,پشت ماشین نشسته ان...
دیالوگ پایانی: این زمستون کی تموم میشه؟
تموم میشه,می گذره.
فقط فکر کنم تا تموم بشه آسفالت از برف از بین بره...
9
امیر شهریاری
۱۰ سال پیش
دین در هر سیستمی که قدرت گرفت خرابی به بار آورد، این یه واقعیته که در دورهء تسلسل در تاریخ بشرخودشو تکرار میکنه
8
amardaviz
۱۱ سال پیش
تاثیر گذار .دیالوگ پایانی اش جالب بود پرستار خطاب به راهبه:ترجیح می دم برم جهنم تا تو برای من دعا کنی!
6
gharibe_ashena_61
۱۱ سال پیش
فیلم طعنه ی سنگینی به مذهب افراطی و عقاید کورکورانه داره.
4
permon1361
۱۰ سال پیش
حمله ای سرسختانه به عقاید خشک و افراطی در قالب یک فرم مینیمالیستی که با وجود مدت زمانی طولانی تاثیرگذاری خاصی داره
3
mostafa.esp70
۸ سال پیش
انسان به چه نیاز دارد جز ذره ای محبت؟ اما به جای ذره ای محبت کوهی از رنج و درد و شکنجه را تحت عناوین دین واخلاق و... متحمل می شود.
2
mostafa.esp70
۸ سال پیش
اگه فیلمو ندیدید این متنو نخونید منبع: سایت cinemaeman.com
… حتی در آنسوی تپه ها
خلاصه ی داستان: وُیچیتا و اِلینا دوست دوران کودکی هستند که هر دو در یتیم خانه بزرگ شده اند. اکنون وُیچیتا به یک کلیسا رو آورده و راهبه شده. الینا که عاشقوُیچیتاست، بعد از سال ها پیش او می آید تا به آلمان برش گرداند. ورود او و مخالفتش با مذهب و به خصوص پدر مقدس که راهبه ها او را می پرستند، زندگی ظاهراً آرام ویچیتا را تحت تأثیر قرار می دهد …
یادداشت: مونگیو بعد از شاهکارش “چهار ماه، سه هفته و دو روز” در فیلم جدید خود، یک جورهایی با پنبه سر می بُرَد؛ یعنی هر چند خودش قبول نداشته باشد که به نوعی به مذهب حمله کرده اما بهرحال این اتفاق می افتد. دو دختر با پیشینه ای سیاه و سخت، در حالیکه عاشق یکدیگر هستند، عشقی که طبیعتاً و از دید مذهب ناهنجار شمرده می شود، در مکانی شدیداً مذهبی کنار هم قرار می گیرند. الینا، دختری عصبی و عاشق، که آمده تا هر طور شده وُیچیتا را با خود به آلمان ببرد، درست در میانِ وُیچیتا و اعتقاداتش قرار می گیرد. آنها در گذشته از هم جدا نمی شدند اما حالا وُیچیتا، به خاطر اعتقاداتش سعی می کند از الینا دور بایستد در حالیکه الینا عاشق تر از آن است که به این راحتی ها دست از عشق خود بردارد. از اینجاست که کشمکش بین پدر مقدس و الینا آغاز می شود. الینا سعی می کند با پاره کردن پرده ها، حریم پدر مقدس و محرابش را خدشه دار کند تا به این شکل به نوعی در ذهن وُیچیتا تقدس زدایی صورت بگیرد تا بتواند او را از این مکان بِکَنَد و با خود بِبَرد. در طول روایت، کم کم تقابل بین الینا و پدر بیش از پیش پُر رنگ می شود تا حدی که حتی نقش وُیچیتا در داستان کم رنگ جلوه می کند که این یکی از نقاط ضعف فیلم است. الینا برای کلیساییان کم کم تبدیل می شود به مظهر شر مطلق. وقتی قرار می شود چند راهبه از روی یک کتاب، گناهان انسان را بخوانند و الینا شماره ی آن ها را در دفترچه ای یادداشت کند تا اینگونه به گناهانش اعتراف کرده باشد، متوجه می شویم او تک تک حرام ها را انجام داده است و این از دید کلیساییان چیزِ عجیبی جلوه می کند اما خب، ـ مثل همیشه ی دوران ها ـ آنها تنها سطح قضایا را می بینند … وقتی در بیمارستان، الینا به وُیچیتا ابراز عشق می کند، وُیچیتا جواب می دهد که: (( منم تو رو دوس دارم اما عشق منو نباید با عشق خدا مقایسه کنی. )) اما در دیدگاه الینا، این دو عشق در یک کفه ی ترازو قرار می گیرند؛ خدا و معشوق، برای او، جدا از هم نیستند. به نظرم دایره ی مفهومی اثر با آن تک جمله ی پلیس، در پایان فیلم بسته می شود. آنجا که پدر مقدس و راهبه ها را به خاطر قتل الینا به زندان می برند و در میان راه، یکی از پلیس ها برای دیگری تعریف می کند که پسری مادرش را کُشته و عکس های جنایتش را در اینترنت قرار داده و بعد ادامه می دهد که: (( شیطان همه جا هست. )) این جمله در واقع قلب داستان مونگیو را تشکیل می دهد و مفهوم داستان را کامل می کند. در اوایل داستان، پدر مقدس دائماً از محیط بیرون و دنیای غرب می نالد و آن را رو به تباهی و در تسخیر شیطان می داند. در پایان و بعد از آن شکنجه های ترسناکی که به عنوان جن گیری روی الینا انجام می دهند که باعث مرگش می شود، خودِ کشیش هم انگار وارد دایره ی دوستانِ شیطان می گردد. الینا در نهایت موفق می شود حرفش را به وُیچیتا ثابت کند. انگار در کشاکش بین عشق و مذهب، عشق باز هم پیروز می شود. اینگونه است که وُیچیتا به رغم تأثیر کم و ضعیفی که در طول روایت دارد، در پایان و با دیدنِ چهره ی واقعی کسانی که به آن ها پناه برده بود و اعتقاداتش را خرجشان کرده بود، رخت راهبگی را بیرونمی آورد و در آن دکوپاژِ شاهکارِ مونگیو، آنجایی که پلیس دارد از کشیش و راهبه های وحشت زده بازجویی می کند، در حالیکه همه ی راهبه ها و حتی کشیش با لباس هایی یک رنگ، پشت به دوربین ایستاده اند و دارند به سؤال های پلیس جواب می دهند، او روبروی آنها، با لباسی به رنگِ دیگر و کاملاً جدا از جمعشان، به حرف های آنها گوش می دهد تا اینگونه متوجه بشویم که حالا دیدگاه دیگری به اطرافیانش دارد. حالا فهمیده که حتی در اینجا هم نمی توان در اَمان بود. شیطان همه جا هست، حتی در آنسوی تپه ها. به این علّت است که وُیچیتا مانند راهبه ها و پدر مقدس، سوارِ ماشینِ پلیس می شود و با آنها می رود؛ دیگر در این محیطِ بسته ماندن برای او فایده ای ندارد.
اما نکاتی که باعث می شوند فیلم کمی از نفس بیفتد، یکی زمانطولانی اش است که به نظر می رسد در تدوین، می شد خیلی از لحظات را بیرون آورد و در عین حال صدمه ای هم به داستان وارد نکرد. موردِ مهمتر، روند و علّت به جنون رسیدنِ الیناست که بالاخره هم معلوم نمی شود چرا و به چه علتی او این رفتارهای جنون آمیز را از خود بروز می دهد. می خواهم بگویم سرچشمه ی رفتارهای او در داستان جا نمی افتد و عجیب تر اینکه معلوم نیست چگونه راهبه ها او را به شکل شیطان می بینند و می ترسند. فیلمساز این موضوع را برای بیننده چندان روشن نمی کند.
2
1
۱۱ سال پیش
فیلم قشنگی بود... دین و خدا خوبه اما افراط هم تو هر چیزی بده.. توصیه میکنم این فیلمو ببینید قشنگ و تاثیر گذاره...
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
فیلمی که یک ثانیه هم در طول مدت زمان دو ساعت و نیم اش از نفس نیفتاد و به خوبی هر چه تمام تر حرفش را زد بدون اینکه کار اضافی انجام بده.
من فیلم را بسیار دوست دارم.طعنه اس سفت و سخت و البته مینیمالیستی به دین و مذهب افراطی.
البته فیلم قبلی مونژیو که نخل طلا کن را برد در سال ۲۰۰۷ را ترچیح میدم.به نظرم اون فیلم بی نقص بود در صورتی که من تو حرکات و وجنات آلینا در این فیلم آثار کمی از شخصیت پردازی دیدم و یه جوری از دید من رفتارش جا نیفتاده و بی دلیل بود...
اسپویل:
پایان بندی فیلم فوق العادست جایی که دوربین پشت ماشین کاشته شده و ماشین در جاده ی برفی حرکت می کنه و کشیش صومعه و کسانی که آلینا را بسته بودن مثل مجرمان,پشت ماشین نشسته ان...
دیالوگ پایانی:
این زمستون کی تموم میشه؟
تموم میشه,می گذره.
فقط فکر کنم تا تموم بشه آسفالت از برف از بین بره...
دین در هر سیستمی که قدرت گرفت خرابی به بار آورد، این یه واقعیته که در دورهء تسلسل در تاریخ بشرخودشو تکرار میکنه
تاثیر گذار .دیالوگ پایانی اش جالب بود پرستار خطاب به راهبه:ترجیح می دم برم جهنم تا تو برای من دعا کنی!
فیلم طعنه ی سنگینی به مذهب افراطی و عقاید کورکورانه داره.
حمله ای سرسختانه به عقاید خشک و افراطی در قالب یک فرم مینیمالیستی که با وجود مدت زمانی طولانی تاثیرگذاری خاصی داره
انسان به چه نیاز دارد جز ذره ای محبت؟
اما به جای ذره ای محبت کوهی از رنج و درد و شکنجه را تحت عناوین دین واخلاق و... متحمل می شود.
اگه فیلمو ندیدید این متنو نخونید
منبع: سایت cinemaeman.com
… حتی در آنسوی تپه ها
خلاصه ی داستان: وُیچیتا و اِلینا دوست دوران کودکی هستند که هر دو در یتیم خانه بزرگ شده اند. اکنون وُیچیتا به یک کلیسا رو آورده و راهبه شده. الینا که عاشقوُیچیتاست، بعد از سال ها پیش او می آید تا به آلمان برش گرداند. ورود او و مخالفتش با مذهب و به خصوص پدر مقدس که راهبه ها او را می پرستند، زندگی ظاهراً آرام ویچیتا را تحت تأثیر قرار می دهد …
یادداشت: مونگیو بعد از شاهکارش “چهار ماه، سه هفته و دو روز” در فیلم جدید خود، یک جورهایی با پنبه سر می بُرَد؛ یعنی هر چند خودش قبول نداشته باشد که به نوعی به مذهب حمله کرده اما بهرحال این اتفاق می افتد. دو دختر با پیشینه ای سیاه و سخت، در حالیکه عاشق یکدیگر هستند، عشقی که طبیعتاً و از دید مذهب ناهنجار شمرده می شود، در مکانی شدیداً مذهبی کنار هم قرار می گیرند. الینا، دختری عصبی و عاشق، که آمده تا هر طور شده وُیچیتا را با خود به آلمان ببرد، درست در میانِ وُیچیتا و اعتقاداتش قرار می گیرد. آنها در گذشته از هم جدا نمی شدند اما حالا وُیچیتا، به خاطر اعتقاداتش سعی می کند از الینا دور بایستد در حالیکه الینا عاشق تر از آن است که به این راحتی ها دست از عشق خود بردارد. از اینجاست که کشمکش بین پدر مقدس و الینا آغاز می شود. الینا سعی می کند با پاره کردن پرده ها، حریم پدر مقدس و محرابش را خدشه دار کند تا به این شکل به نوعی در ذهن وُیچیتا تقدس زدایی صورت بگیرد تا بتواند او را از این مکان بِکَنَد و با خود بِبَرد. در طول روایت، کم کم تقابل بین الینا و پدر بیش از پیش پُر رنگ می شود تا حدی که حتی نقش وُیچیتا در داستان کم رنگ جلوه می کند که این یکی از نقاط ضعف فیلم است. الینا برای کلیساییان کم کم تبدیل می شود به مظهر شر مطلق. وقتی قرار می شود چند راهبه از روی یک کتاب، گناهان انسان را بخوانند و الینا شماره ی آن ها را در دفترچه ای یادداشت کند تا اینگونه به گناهانش اعتراف کرده باشد، متوجه می شویم او تک تک حرام ها را انجام داده است و این از دید کلیساییان چیزِ عجیبی جلوه می کند اما خب، ـ مثل همیشه ی دوران ها ـ آنها تنها سطح قضایا را می بینند … وقتی در بیمارستان، الینا به وُیچیتا ابراز عشق می کند، وُیچیتا جواب می دهد که: (( منم تو رو دوس دارم اما عشق منو نباید با عشق خدا مقایسه کنی. )) اما در دیدگاه الینا، این دو عشق در یک کفه ی ترازو قرار می گیرند؛ خدا و معشوق، برای او، جدا از هم نیستند. به نظرم دایره ی مفهومی اثر با آن تک جمله ی پلیس، در پایان فیلم بسته می شود. آنجا که پدر مقدس و راهبه ها را به خاطر قتل الینا به زندان می برند و در میان راه، یکی از پلیس ها برای دیگری تعریف می کند که پسری مادرش را کُشته و عکس های جنایتش را در اینترنت قرار داده و بعد ادامه می دهد که: (( شیطان همه جا هست. )) این جمله در واقع قلب داستان مونگیو را تشکیل می دهد و مفهوم داستان را کامل می کند. در اوایل داستان، پدر مقدس دائماً از محیط بیرون و دنیای غرب می نالد و آن را رو به تباهی و در تسخیر شیطان می داند. در پایان و بعد از آن شکنجه های ترسناکی که به عنوان جن گیری روی الینا انجام می دهند که باعث مرگش می شود، خودِ کشیش هم انگار وارد دایره ی دوستانِ شیطان می گردد. الینا در نهایت موفق می شود حرفش را به وُیچیتا ثابت کند. انگار در کشاکش بین عشق و مذهب، عشق باز هم پیروز می شود. اینگونه است که وُیچیتا به رغم تأثیر کم و ضعیفی که در طول روایت دارد، در پایان و با دیدنِ چهره ی واقعی کسانی که به آن ها پناه برده بود و اعتقاداتش را خرجشان کرده بود، رخت راهبگی را بیرونمی آورد و در آن دکوپاژِ شاهکارِ مونگیو، آنجایی که پلیس دارد از کشیش و راهبه های وحشت زده بازجویی می کند، در حالیکه همه ی راهبه ها و حتی کشیش با لباس هایی یک رنگ، پشت به دوربین ایستاده اند و دارند به سؤال های پلیس جواب می دهند، او روبروی آنها، با لباسی به رنگِ دیگر و کاملاً جدا از جمعشان، به حرف های آنها گوش می دهد تا اینگونه متوجه بشویم که حالا دیدگاه دیگری به اطرافیانش دارد. حالا فهمیده که حتی در اینجا هم نمی توان در اَمان بود. شیطان همه جا هست، حتی در آنسوی تپه ها. به این علّت است که وُیچیتا مانند راهبه ها و پدر مقدس، سوارِ ماشینِ پلیس می شود و با آنها می رود؛ دیگر در این محیطِ بسته ماندن برای او فایده ای ندارد.
اما نکاتی که باعث می شوند فیلم کمی از نفس بیفتد، یکی زمانطولانی اش است که به نظر می رسد در تدوین، می شد خیلی از لحظات را بیرون آورد و در عین حال صدمه ای هم به داستان وارد نکرد. موردِ مهمتر، روند و علّت به جنون رسیدنِ الیناست که بالاخره هم معلوم نمی شود چرا و به چه علتی او این رفتارهای جنون آمیز را از خود بروز می دهد. می خواهم بگویم سرچشمه ی رفتارهای او در داستان جا نمی افتد و عجیب تر اینکه معلوم نیست چگونه راهبه ها او را به شکل شیطان می بینند و می ترسند. فیلمساز این موضوع را برای بیننده چندان روشن نمی کند.
فیلم قشنگی بود... دین و خدا خوبه اما افراط هم تو هر چیزی بده.. توصیه میکنم این فیلمو ببینید قشنگ و تاثیر گذاره...