
«جولیا» (هیگینز) و «لری کاتن» (رابینسن) به یک خانه ی قدیمی و بزرگ انگلیسی نقل مکان می کنند. غافل از این که نابرادری مرد، «فرانک» (چاپمن) که سابقا دل باخته ی «جولیا» بوده، اینک حالتی هیولاوار یافته و در یکی از نقاط دنج طبقه ی بالای منزل آنان در قالبی از استخوان های پوسیده زندگی می کند...

شيکاگو. «هنري» (روکر)، پس از چند سال زندان به جرم قتل مادر خيابان گردش در سن چهارده سالگي، آزاد مي شود. در ظاهر کاري به عنوان نابودکننده ي حشرات مي يابد؛ اما در عين حال به کشتن افراد ناشناس، به خصوص زنان، با استفاده از ابزار مختلف، مثل چاقو، اسلحه، طناب و حتي دستانش، و بدون داشتن انگيزه اي مشخص، ادامه مي دهد.