
زمان آينده. «نايت رايدر» (گيل)، سردسته ي روان پريش گروهي موتور سيکلت سوار هنگام تعقيب پليس تصادف مي کند و کشته مي شود. «مکس راکاتانسکي» (گيبسن)، مأمور کارآمد پليس با ترغيب رئيسش، «مکافي» (وارد) از استعفا منصرف مي شود و با رفيقش «جيم گوس» (بيسلي) کارشان را شروع مي کنند...

"سرگرد فاستر"، افسری آمریکایی که توسط خاطرات جنگِ بزرگ تسخیر شده است، مامور محافظت از گروهی باستان شناس در محل حفاری می شود. "مارکو" که برای فرار از زندان به گروه ملحق شده، واحد "فاستر" را تشکیل می دهند. او دستور اشغال دهکده ای را می دهد که باستان شناسان تصور می کنند قبرستانی مقدس برای عربها است و...

داستان فیلم در مورد دو دزد و راهزن به نامهای «بوچ» و «ساندنس» است که به قطارها دستبرد میزنند. اما یکی از سرقت هایشان طبق برنامه پیش نمی رود و گروهی از مردان قانون تا دندان مسلح، شروع به تعقیب آن دو می کنند. وقتی آن دو می فهمند که این گروه تصمیم ندارند دست از تعقیب بردارند، تصمیم می گیرند به بولیوی بروند.

یک مرد غیر معتدل به نام «توماس ادوارد لورنس» که با عنوان های مختلفی لقب گرفته است، از قهرمان گرفته تا شارلاتان و سادیسمی، خود را جای یک سرباز گمنام می زند و برای جستجوی افتخار به سمت بیابان های عربستان می رود. داستان با نشان دادن مرگ لورنس در ۴۷ سالگی به علت تصادف با موتور سیکلت در لندن شروع می شود و سپس به زمان قبل بر می گردد و ماجراجویی های او را نشان می دهد: سال ۱۹۱۶ که یک افسر جوان باهوش در کایرو بود و ماموریتی برای تحقیق در شورش عرب ها علیه ترک ها در جنگ جهانی اول به او داده شد. او در بیابان های عربستان ارتشی غیر نظامی از عرب ها تشکیل داد و برای مدت دو سال با کارهایی نظیر حمله های بیابانی، تصادف های قطار و حمله ی شترها، ترک ها را به ستوه آورد. در نهایت، او ارتش خود را به سمت شمال هدایت می کند و به یک ژنرال انگلیسی برای نابودی امپراتوری عثمانی کمک می کند.