
سرخ پوستان کومانچى حمله ور می شوند و بیشتر اعضاى خانواده ى « آرون ادواردز » ( کوى ) را به قتل می رسانند. پس از چندى « ایتان ادواردز » ( وین ) به اتفاق « مارتین پولى » ( هانتر )، پسر جوانى که « ایتان » سالها پیش از چنگ سرخپوستها نجات داده، سرسختانه به جست و جو براى یافتن دختر کوچکتر خانواده « دبى »، ادامه میدهند.

قرن چهاردهم. « شاه استفان » و همسرش صاحب دخترى مى شوند. پرى شيطان صفتى از اين كه به جشن تولد نو رسيده دعوت نشده به خشم مى آيد و شاهزاده خانم را طلسم مى كند كه در شانزدهسالگى بر اثر لمس سوزن نخريسى جوان مرگ شود. اما يك پرى خوش قلب مقدر مى كند كه شاهزاده خانم در صورت تماس با سوزن به خواب عميقى فرو برود و تنها با بوسه ى محبوب به زندگى بازگردد...

داستان فیلم در دوران جنگ جهانی دوم، زمانی که ژاپن نیز وارد جنگ شده است رخ می دهد. آنها در برمه از اسرای جنگی متفقین بیگاری می کشند. در این اردوگاه که گریز از آنجا تقریبا نا ممکن است، اسرا وضعیت زندگی مطلوبی ندارند. از طرفی دیگر ژاپنی ها از آنها می خواهند بر روی رودخانه کوایی یک پل برای خط راه آهن احداث کنند اما در این کار موفق نیستند. ژاپنی ها با کلنل نیکلسون مذاکره می کنند که شاید او بتواند اسرا را برای کار بیشتر و موثر تر تشویق کند اما او شرایط خاصی را برای کار در نظر دارد که ژاپنی ها مخالفند. در این میان یک افسر آمریکایی بنام شیرز موفق به فرار می شود...

مكزيك، سال ۱۹۰۹. مبارزه ى دهقانان عليه زمينداران به رهبرى «اميليانو زاپاتا» ( براندو ) آغاز مىشود و آنان «رئيس جمهور دياس» را سرنگون میكنند و «مادرو» ( گوردون ) رئيس جمهور جديد ميشود. اما به رغم مقاصد خيرخواهانه ى « مادرو »، شرايط براى دهقانان روستايى هيچ تغييرى نمیكند...

پس از مراسم ازدواج ویل کین کلانتر شهر هادلی ویل، هنگامی که به قصد ایجاد زندگی جدیدی همراه زن زیبایش خیال ترک شهر را در سر دارد، خبردار میشود که فرانک میلر تبهکاری که چند سال پیش به زندان فرستاده با قطار نیمروز و به قصد انتقام از او به آن شهر خواهد آمد. دوستانش می کوشند تا وی را ترغیب به ترک شهر نمایند، اما او فرار را چاره کار نمیداند و تصمیم میگیرد تا با آن فرد و هم دستانش مواجه شود...

داستان شهری در امریکای لاتین که مردم در آن بر دو دسته اند: کارگر یا بیکار، و از این دو گونه بیرون نیست: کارگرانی در پرتو سازمان نفت و بیشینه ای بیکار؛ و در هر دو گونه، مردمانی یکنواخت، با زندگی خسته کننده. تا اینکه یکی از چاه های «نفت» آتش می گیرد و برای خاموش ساختنش نیاز به نیتروگلیسیرین است...

«كنجى واتانابه» ( شيمورا )، كارمند قديمى بخش بايگانى شهردارى، در مىيابد كه به سرطان معده مبتلا شده و بيش از شش ماه ديگر زنده نمیماند. او ابتدا میخواهد تا از آخرين روزهاى زندگی اش لذت ببرد، اما اين بی فايده است و « واتانابه » میميرد. در مراسم يادبودش، روشن میشود كه پيش از مرگ يك زمين بازى براى بچه هاى محله ساخته است.

« بریک » ( نیومن )، همسرش « مگى » ( تیلر ) را در مورد مرگ دوستش مقصر میداند و به همین دلیل از او که دیوانه وار دوستش دارد متنفر شده و به توش خوارى پناه آورده است. « بریک » و برادرش، « کوپر » ( کارسن ) در املاک پدرى جمع شده اند تا سرانجام پدر ( آیوز ) – که به تشخیص پزشکان در آستانه ى مرگ است – روشن شود ...